رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

قندعسل مامان ،عشقم ، دوست دارم

تا بوده همین بوده

1393/4/12 1:49
نویسنده : مامان دلارام
645 بازدید
اشتراک گذاری

سلام...

بزار از اونجایی شروع کنم که یه ریزه بودی ،آره یه ریزه...

از همون روزای اول که فهمیدم یه نی نی خوشگل توی دلم دارم ،هر سحر که برای نماز صبح بیدار میشدم یکی از 

دعاهای قبل از اذانم این بود که خدا ازت میخوام کمکم کنی و اینقدر بهم قدرت بدی که از روز اول تا 2 سالگیشو بتونم

خودم بهش شیر بدم تا بزرگ و قوی بشه....از خداخیلی ممنونم که این دعا و یه جورایی آرزوی منو بر آورده کرد...

smiley

هزار مرتبه شکر....شکر چون دور و اطرافم دیده بودم مادرایی که از روز اول نمی خواستن  به بچه هاشون شیر بدن 

یا اینکه بعد از چند ماه دنبال بهونه میگشتن ...و یکی اینکه خیلی ها فکر میکردن چون من گوشت و شیر و خیلی

دیگه از غذاهای مقوی و پر انرژی رو نمی خورم شاید نتونم به قند عسلم شیر بدم....اما خوب به شکر خدا شد ،شد که 

بشه.....

این عکس برای سه جهار روز اول هست که خیلی باهاش بازی میکردیم و خسته میشد که بهونه نگیره

 

بالاخره رسید ....آغار چند روز سخت نه از نظر مالی یا خورد و خوراک ...،روزای سخت عاطفی ...بابا امیر ی روز ظهر 

که اومد خونه گفت هوا خیلی داره گرم میشه  باید زودتر از شیر بگیریش وگرنه مریض میشه ...

آخه زمانی که هوا گرمه اگه بچه رو از شیر بگیری خدایی نکرده اسهال میشه...

خوب ما هم وسایل هامونو به اضافه ی چند تایی از اسباب بازی های محبوب رادمهر رو برداشتیم و بعد از ظهر که بابا امیر 

اومد حرکت کردیم به طرف خونه ی مامان بزرگ معصومه ،بعد از کمی استراحت با مامان معصومه و راهی شدیم

به طرف عطاری ................بله....برای خرید صبر زرد.....صبر زرد رو با یه کوچولو آب جوش باید حل کرد و کمی از اون رو

به سینه بمالید و به خاطر تلخ بودن بیش از حدش بچه دیگه طرفش نمیاد........

ما هم از عطاری خرید کردیم و رفتیم تو ی پارک نزدیک خونه ی مامان بزرگ  تا رادمهر کمی باری کنه  و براش بستنی

خریدم و یه کم خوراکی دیگه تا اونها رو بخوره ...خاله آرزو و علی رضا رو هم دیدیم ...علی و رادمهر کلی با هم 

بازی کردن .بعد از یک ساعتی از هم جدا شدیم....ما اومدیم خونه ی خاله محبوبه  ...رادمهر دست منو گرفت 

و گفت مامان  ،اتاق ،ممه {بریم توی اتاق شیر بده بهم }منم که از راه رسیده بودم صبر زرد رو حاضر کرده بودم ،

یه کم به سینم مالیده بودم  و یه کم هم رژ لب قرمز  روش مالیدم که فکر کنه زخم شده تا دیگه بهونشو نگیره

،،،،خلاصه با رادمهر رفتیم تو اتاق.با خنده ی همیشگی اومد لباسمو زد بالا که شیر بخوره دید یکم قرمزه 

اما خورد ،دو تا مک که زد دید خیلی تلخه از روی پام بلند شد و گفت مامان ممه اه اهه...نمی خوام منم بهش گفتم آره

مامان اوف شده ببریم پیشه عمو دکتر تا خوبش کنه بعدش تو بخور اونم گفت باشه.از خونه ی خاله اینا اومدیم 

خونه ی بابا جهان.طبق عادت چند دقیقه یک بار میومد تا شیر بخوره .منم میگفتم دیدی اوف شده ...رادمهر هم دیگه 

نمی خواست که لباسمو بالا بزنم.میگفت مامان ممه عمو خوب {برو پیش عمو دکتر تا خوب بشی من شیر بخورم}

بعدش هم اینقدر تو روز باهاش بازی میکردیمو پارک میبردیمش وقت و بی وقت ،بعد از ظهر یکمی می خوابید

و دوباره  پارک و بازی  وبالاخره شب با کلی بازی که بابا جهان باهاش میکرد و تاب بازی خودش میخوابید 

اما خوب صبحا زود بیدار میشد....

بیدار شدن از خواب شکلک ها

البته در طول روزکلی بستنی و کیک و شیر و غدا های مختلف براش حاضر میکردم،اما خوب کلا غذا کم میخوره 

و بیشتر بازی و تحرک میکرد...

smiley

و اما شبها ...همین که شیر میخواست تو خواب میگفت مامان مامان ممه عمو....منم میگرفتمش تو بغلمو بهش میگفتم

آره باید برم پیشه عمو تا دارو بده خوب بشم و اکثرا هم پاهاشو میکوبید زمین....مامان معصوم میگفت نگاه کن انگار

راستی راستی بچه اومده کمپ...دستو پاهاشو میکوبه رمین و....خلاصه همه کلی قربون صدقش هم میرفتن.

یه یک هفته ،10 روزی گذشتو ما دیدیم انگار بهتر شده که خلاصه بار و بندیلمو نو جمع و جور کردیمو اودیم خونه ی

خودمون.....اما تا چند وقت رادمهرم منتظر بود تا من برم دکتر تا خوب بشم بتونه شیر بخوره....به هر حال الان که دارم

این پست رو میزارم خودم هنوز از لحاظ  روحی سر حال نشدم.تو همو روزا هم خیلی با خودم کلنجار میرفتم که 

ای بابا خوب بزار بخوره ،ببین داره گریه میکنه ،ببین داری هم تو غصه میخوری هم پسرت.............اما خوب:

 

pouty emoticonتا بوده همین بودهpouty emoticon

 

اینم یه عکس از لحظه ایی که رادمهر مامان فیلش یاده هندستون کردهcrying emoticon

 

خدا ترا که می آفرید ،حواسش پرت آرزوی من بود !!!!!!!

شدی همان آرزوی من.آرام

 

الان حدودا 3 ماهی میگذره از داستان از شیر گرفتن فند عسلم ،اما هنوز وقتی یاد لحظاتش 

می افتم اشکم در میاد و بی اختیار بغلت میکنمو فشارت میدم و بهت میگم دوست دارم..اینقدر بهت گفتم

دوست دارم که تو هم یاد گرفتی و هر کسی بهت محبت میکنه میگی دوست دارم.بوس

روزای اول اندازه ی اندازه ی آغوشم بودی .شیر خوردی و بزرگ و بزرگ تر شدی . اما بدون اگه هزار ساله

هم بشی  تو همیشه کودک منی و من همیشه مادرت .بدن که همیشه آغوشم برای بغل گرفتن تو بازه ،

  تو باور کن که اگه هیچ وقت هم بهت نگم دوست دارم ،من عاشقتمو  دوست دارمو میخوامت ...

دوست دارم راه رفتنتو بازی کردنتو خندیدنتو گاهی اشک هاتو ......من دوست دارم.محبت

مادرت دلارام.

http://mahsae-ali.blogfa.comفونت زيبا سازhttp://mahsae-ali.blogfa.comhttp://mahsae-ali.blogfa.comفونت زيبا سازhttp://mahsae-ali.blogfa.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)