رادمهر جانرادمهر جان، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

قندعسل مامان ،عشقم ، دوست دارم

تو چی حدس میزنی؟

این پست رو مامان دلارام گذاشته تا ببینه دوستان و آشنایان چقدر حدسشون در آینده درست از آب در میاد؟؟؟؟!!!!! شما حدس بزنید رادمهر جان در آینده چه کاره میشه       سوارکار اسب؟            طلا و جواهر فروش؟ یااااااااااااا شایدم   خلبان؟   یاااااااا؟     کشاورز؟   نمایشگاه دار؟   مرغداری دار؟   گاودار؟   ملوان (دریا نورد)؟   شایدم دندون پزشک؟   هنرمند؟   شایدم کارمند؟   حدس با شما  ؟ ...
26 تير 1393

از تو و برای تو

ز تمام بودنیها تو همین از آن من باش , که غیر با تو بودن دلم آرزو ندارد   سلام. بی بهونه دلم هوای گفتن  برای تو کرده.شیرین ترین دلیل برای خندیدن و بودنم. الان که مینویسم از تو و برای تو ,15 ماه بیشتر سن نداری,دقیقا  ماه. این روزهایی رو که میخندی و می دوی و می پری زیباست.       کلمات رو میشنوی و می فهمی و اما یارای گفتنت نیست, برای من زیبا ترین لحظات است. روزهای گرم زندگی ام چه گرم می گذرد با تو , به گرمی لحظه هایی که تو در آغوشمی با تو گرم  هستم و از میان نمی رود دوست داشتن من به تو , ای خورشید خاموش نشدنی.   همچو یک رود که آرام میگذرد , دوست د...
1 آبان 1392

چند هفته تا امدنت

سلام نفسم. چند هفته دیگه بیشتر نمونده تا تولدت.اما واسه ی مامان خیلی دیر میگذره.دلم تنگه برای بغل کردنت –بوییدنت وبوسیدنت.بی تابم واسه ی واسه ی اومدنت وبودنت.دل تو دلم نیست بر ای دیدنت توی لباسی که مامان بزرگ(مامان معصومه)به سلیقه ی مامان واست  خریده .خلاصه بی صبرانه منتظریم هم مامان هم بابا. ...
27 فروردين 1392

فقط به خاطر یک بوس کوچولو

  خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظه هایش را به خاطر من از دست داده است مادر دوستت دارم سلام رادمهر کوچولو میدونم خیلی مریض شدی ،طاقت دیدن تو را در بیمارستان نداشتم ، طاقت دیدن و تحمل کردن سرفه هایت را نداشتم . با هر سرفه ات اشکام بی اختیار می آمدند . جیگرم تیکه تیکه میشد . چرا چرا چرا مریض شدی ؟ تو خیلی خیلی کوچیکی .مامان دلارام خیلی باید صبوری کنه میدونم الان جیگرش خونه . مامان میگه : به خاطر یه بوس کوچولو مریض شدی . آره؟ من اگر میدونستم کی تو رو مریض کرده اون لبهاشو با چسب بهم میچسبوندم بعد یه چسب نواری هم روش میزدم و از سقف آویزونش میکردم . تا هر کس ببینه  عبرتی بشه که ...
3 آذر 1391

با امدنت و گریستنت از ته دل می خندم............

. امشب آ خرین شبی است که منو بابا امیر تنها هستیم و از فردا صبح به امید خدا از تنهایی در میاییم وسه نفره میشیم . سه نوع لباس ، سه دست قاشق و چنگال ، سه جفت کفش و از همه قشنگ تر صدای خنده ی جدید تر و نوتر و پرشور تر . دیدن روی ماهت و به آغوش گرفتنت آرزویی زیبا برایم شده . با هر بار تکون و حرکت توی دلم ، بیشتر برای اومدنت و دیدنت و بوسیدنت حریص می شم. این هفته که گذشت با خودش آخرین روزهای تنهایی هفته ی منو وبابا امیر رو برد: آخرین شنبه ی تنهایی 23 \ 2 \ 91 و آخرین یکشنبه ی تنهایی 24 \2 \ 91 وآخرین دوشنبه  ... و خلاصه بار سنگین  آخرین تنهایی ها وسکوت خونه ی ما رو هفته ی چهارم اردیبهشت 90 به دوش کشید و باخودش برد؛ و ف...
3 آذر 1391

به نام خدایی که از جنس ابرهاست

  سلام مامانی، از امروز می خواهم شروع کنم از تو و بابایی ومامانی بنویسم.تا هر وقت بزرگ شدی و این دل نوشته ها رو خوندی بدونی که منو بابایی چقدر چشم انتظار امدنت بودیم وچقدر دوست داریم. هیچ کس نمیدونه اون لحظه که فهمیدم که تو تو راهی و قرار کم کم تو دلم جون بگیری وبزرگ بشی چقدر خوشحال شدیم،آره خوشحال شدیم،هم مامان هم بابایی. حالا هم داریم برای امدنت روز شماری میکنیم وخدا رو بابت این هدیه زیبا که به ما داده شکر میکنیم.   چند هفته تا آمدنت         سلام نفسم.          &...
21 مرداد 1391
1